در سال قحطی ، صاحبدلی پریشان حال ، غلامی را دید که بسیار شادمان بود .
پرسید : چطور در چنین وضعیتی شادمانی می کنی ؟!
گفت : من غلام اربابی هستم که چندین گله و رمه دارد و تا وقتی که برای او کار میکنم روزی مرا می دهد .
صاحبدل به خود گفت :
شرم دارم که یک غلام به اربابی با چند گوسفند توکل کرده و غم به دل راه نمی دهد ؛
و من خدایی دارم که مالک تمام دنیاست و نگران روزگارم هستم ...!
عشق به دریا...
برچسب : نویسنده : دانیال wmv بازدید : 658