و من خدايي دارم در اين نزديكي ...

ساخت وبلاگ
 

 

خدای  من!

گاهی تو را بزرگ می بینم، گاه کوچک

ولی خوب می دانم که این تو نیستی که بزرگ می شوی و کوچک...

این منم که گاه نزدیک می شوم و گاه دور ...

 

 

خدایا!

دست هایم را بسوی تو می گشایم

آرزویم دور نیست...

خوب می دانم که نگاهت در امتداد دستان پر نیاز من است

و من...

و من نزدیک تر از همیشه به تو ...

 

 
 

 

 

خالق ما " بهشتی" دارد،

نزدیک، زیبا، و بزرگ،

و " دوزخی" دارد،

به گمانم کوچک و بعید،

و در پی دلیلی ست که ببخشد ما را . . .

و چه بهانه ای بهتر از شب های قدر

 
 

 
و من خدایی دارم...

 

پروردگارم!

نگاه مهربانت را از من و کسانی که دوست شان دارم مگیر...

آمین

 

 

 

پروردگار من تنها روزنه ی امیدیست

که هیچگاه بسته نمی شود،

تنها کسی ست که با دهان بسته هم می توان صدایش کرد،

با پای شکسته می توان سراغش را گرفت،

خدای من تنها خریداریست

که اجناس شکسته را بهتر بر می دارد،

تنها کسی که وقتی همه رفتند می ماند،

وقتی همه پشت کردند آغوش می گشاید...

مهربان من، مرا فقط برای خودم می خواهد،

دلش فقط برای من تنگ می شود،

نگاهش همیشه با من است...

...

و من خدایی دارم ...

...

مهربان ترینم

زندگی کنار تو زیباست

زندگی برای تو زیباست

 

 
 

 
و من خدایی دارم...

 

سنگ صبور من تویی

قوت قلب من تویی

صبر و سکوت من تویی

پشت و پناه من تویی

عشق و قرار من تویی

نور امید من تویی

رمز حضور من تویی...

دوستت دارم بزرگ پروردگارم

 
 

و من خدایی دارم... 
 

 
خواندم و چه زیبا نوشته بود:

 

بیاید عهدی را که در طوفان با خدای خویش می بندیم

در آرامش فراموش نکنیم.

 

 

 

 

روزها فکر من این است و همه شب سخنم

که چرا غافل از احوال دل خویشتنم

از کجا آمده ام آمدنم بهر چه بود

به کجا می روم؟ آخر ننمایی وطنم

مانده ام سخت عجب کز چه سبب ساخت مرا

یا چه بود است مراد وی از این ساختنم

جان که از عالم علوی است یقین می دانم

رخت خود باز بر آنم که همان جا فکنم

مرغ باغ ملکوتم نیم از عالم خاک

دو سه روزی قفسی ساخته اند از بدنم

ای خوش آن روز که پرواز کنم تا بر دوست

به هوای سر کویش پر و بالی بزنم

کیست در گوش که او می شنود آوازم

یا کدام است سخن می نهد اندر دهنم

کیست در دیده که از دیده برون می نگرد

یا چه جان است نگویی که منش پیرهنم

تا به تحقیق مرا منزل و ره ننمایی

یکدم آرام نگیرم نفسی دم نزنم

می وصلم بچشان تا در زندان ابد

از سر عربده مستانه به هم درشکنم

من به خود نامدم این جا که به خود باز روم

آن که آورد مرا باز برد در وطنم

تو مپندار که من شعر به خود می گویم

تا که هشیارم و بیدار یکی دم نزنم

شمس تبریز اگر روی به من بنمایی

والله این قالب مردار به هم در شکنم

 
 

 

سرشارم از نیاز و دلم رو به سوی توست

عشق به دریا...
ما را در سایت عشق به دریا دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : دانیال wmv بازدید : 4021 تاريخ : شنبه 1 آذر 1393 ساعت: 20:08

لینک دوستان

خبرنامه